دعایم کن! | سجاد خلیل زاده

دعایم کن!

و این بار هم توان به حرکت در آوردن قلم و لغزش جوهرش بر برگ های سیاه دلم را ندارم.

توان شمردن روزهای جدایی…

توان بازگو کردن! فراق.

در فراقت همچو گلی پژمرده بودم

پژمرده تر از گل یاس خونه ی مادربزرگ

و از دوری ات خانه ی دل و جانم از هم پاشیده بود.

و در تنهایی هایم…

و در تنهایی ام فکر و ذکر به تو می سپردم و جان و دل را با احساس گرم به سوی تو روانه کردم…

و آنقدر…

و آن قدر به تو مشغول بودم که نفس بر من خندید…

و ناگهان فریادی از دور به گوش رسید…

فریاد… فریاد!

و نهیب زد: تو دیوانه ای!

در فراق کسی که ندیده ای اشک می ریزی!

سکوت.

و این پایان ماجرا نیست…

و ناگهان صدایی این سکوت معنادار را می شکند…

اَعوُذُ بِاللّهِ مِن شَرِّ نَفْسی

و ای حال

اگر…

اگر از دوریت صدها و هزاران برگ بنویسم باز هم کم گفته ام.

باز هم کم گفته ام…

دعایم کن!

دعایم کن…

سجاد خلیل زاده

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.