سال بلوا | سجاد خلیل زاده

سال بلوا

سال بلوا اثر عباس معروفی.

معروفی در ابتدای کتاب چنین نوشته است:

با احترام و یاد
سیمین دانشور و سیمین بهبهانی
کتاب را به مادرم پیشکش می کنم

در پشت جلد این کتاب آمده است:

گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ.

آمیختگی اسطوره با دنیای امروز ما، شگرد عباس معروفی است. و اکنون اساطیر دیگری پیش روی ما قرار دارند: سیاوش، حسین، و اسماعیل. قربانیان سه فرهنگ.

کتاب سال بلوا به صورت اول شخص در ذهن یک زن به نام – نوشافرین – اتفاق می افتد و شروع آن به گونه ای است که مستقیما داخل داستان پرت می شویم. یعنی نویسنده در ابتدای کتاب سراغ حاشیه نمی رود و خواننده را مستقیم وارد اصل داستان می کند. در ادامه به مرور ذهنیت ها و شخصیت های کتاب سال بلوا و کلیت داستان برایمان مشخص می شود.

کتاب سال بلوا حاوی خاطراتی است که در ذهن نوشافرین مرور می شود.

نوشا دختر سرهنگ نیلوفری است. سرهنگی که برای پیمودن پله های ترقی به سنگسر (مکانی که داستان کتاب در آن اتفاق می افتد) آمده است و تصمیم دارد آینده ای باشکوه برای دخترش رقم بزند اما…

اما نوشا عاشق کوزه گری غریب می شود و تمام وجودش را تقدیم او می کند، با این حال تقدیر، تصمیم دیگری برای نوشا گرفته است و…

در دل کتاب سال بلوا افسانه زرگر و دختر پادشاه هم وجود دارد که گاه مخاطب را به کلی از کتاب دور می کند و دنیایی متفاوت برای او ترسیم می کند. افسانه ای که با داستان کتاب در هم آمیخته شده و این هنر نویسنده را نشان می دهد.

در کتاب سال بلوا شخصیت های اصلی دیگری هم وجود دارند. شخصیت هایی که هر کدام براساس دلایل خود فعالیت های خاصی انجام می دهد. از این بین می توان به ملکوم آلمانی اشاره کرد که با هدف خاصی قصد دارد یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافرقلعه بزند.

کتاب سال بلوا در هفت شب اتفاق می افتد. هفت شب که از دید اول شخص (نوشافرین) و سوم شخص (خود نویسنده) روایت می شود.

درباره کتاب سال بلوا

قبل از هرچیزی این رمان در مورد مظلومیت زن ایرانی است. زنی که از زورگویی های مردانه، از سختی های زمانه و از نگاه های هیز مردان در امان نیست و مدام باید مراقب خود باشد که مبادا کاری کند که مردی را تحریک کند.

این موضوع در قسمت های مختلف کتاب سال بلوا دیده می شود، به عنوان مثال:

دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم. معصوم لوله موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت.

از یاد برده بودم که دخترم، و در آن لحظه به این فکر نمی کردم که مردها وقتی با آن سبیل سربالا و چشم های براق زل بزنند به آدم، از بالا به پایین و از پایین به بالا، چشم های جستجوگری که انگار به زور می خواهد چادر آدم را پس بزند و سراپای آدم را یکباره ببلعد، آدم از خجالت آب می شود، ذوب می شود، لای دست های یک نفر فشرده می شود و به قدر قطره ای فرو می افتد، چِک.

سروان خسروی گفت: “بله، فرموده بودید. با اجاره‌دار صحبت کردم، بهش گفتم پوستت را می‌کنم اگر سنگ درست در ترازو نگذاری.” و بی آن‌که نگاهش را از من بردارد، چایش را خورد، لیوان را روی میز گذاشت و تعلیمی را چندبار به پاهاش کوبید.
مادر گفت: “نوشا!” و چشم‌غره‌ای به رانم رفت. به تندی چاک دامنم را پوشاندم و زیرچشمی سروان خسروی را پاییدم. انگار با چشم‌هایش دامنم را جر داده بود و بعد با خوشی زل‌ زده بود.

کتاب سال بلوا به موضوعات مختلفی اشاره می کند. به عشق ممنوعه می پردازد و قدرت طلبی را به خوبی نشان می دهد. زن ستیزی را بررسی می کند و نشان می دهد که تا چه حد زن ها محدود هستند. و عباس معروفی همه این موارد را در کتاب سال بلوا به شیوه ای زیبا نوشته شده است. به گونه ای هر کدام از این موضوعات تکه ای از داستان را شکل می دهد و مخاطب باید این تکه ها را همانند پازل کنار هم بچیند و در آخر به مفهوم اصلی داستان برسد. همین داستان را به شدت جذاب کرده است و از خستگی خواننده می کاهد.

قسمت هایی از متن کتاب سال بلوا

گاهی احساس می‌ کردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه می‌ گردد که مردها شوهر زن‌ ها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می‌ کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می‌ شد. -صفحه۶۳

زن‌ ها را باید روی صفر نگه داشت، یکی بدهی، دومی را هم می‌ خواهند. -صفحه۸۴

سال‌ ها بعد فهمیدم که مردها همه‌ شان بچه‌ اند، اما بعضی‌ ها ادای آدم بزرگ‌ ها را درمی‌ آورند و نمی‌ شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می‌ گویند. -صفحه۱۷۴

عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران می شوند. -صفحه۱۸۳

تقدیر، اسب رم کرده ای است که نمی شود بهش دهنه زد. -صفحه۲۳۲

وقتی آدم دورخیز کند که بلند بپرد، اما نتواند و در همان پشت و پسله بماند، دیگر چی واسه آدم می‌ماند؟ -صفحه۲۵۰

جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرام آرام باید زندگی کرد و مرد و رفت. -صفحه۲۹۴

حسینا گفت:”می دانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟”
دست هاش تار آرنج گِلی بود، گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند. -صفحه۳۲۸

و اما دیدگاه من:

داستان نوشا، دختر سرهنگ ارتش رضا شاه، که عاشق حسینا، کوزه گر شهر، میشه. اما برخلاف عشق سوزانش، بنابر مصلحت با تنها پزشک شهر ازدواج میکنه. سالی که توی شهر بلوا به پا میشه و دکتر با با خبر شدن از عشق همسرش، زندگی رو براش تبدیل به جهنم میکنه..

خیلی خیلی کتاب زیباییه. عشق و البته مشکلات اون زن رو خیلی زیبا به تصویر میکشه. تمام درد و رنجی رو که تا روز مرگ متحمل میشه. در خلال داستان هم، یه سری داستانای کوتاهی از زبان حسینا روایت میشه که بی نهایت زیبا ترش میکنه.

“پشت سر هر مردی زنی است. اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست”

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.