خِش خِش | سجاد خلیل زاده

خِش خِش

تاویل خامس: خِش خِش
بوی: نان سنگک

اول صبحی بوی نان سنگک خانه را برداشته است، ساعت هفت و نیم صبح است و مادربزرگ از اینکه همه‌ی بچه‌ها جمع‌اند خوشحال است.
دلش‌اش نمی‌آید بچه‌ها را از خواب بیدار کند اما بوی سنگک و خِش خِش وسایل داخل آشپزخانه هر کسی را که در خواب باشد بیدار می‌کند.
تلویزیون را روشن کرده و روی شبکه یک است، اما صدای آن را قطع کرده. گاه گاهی سری بلند می‌کند و نگاهی به صفحه تلویزیون می‌اندازد.
با هزار ذوق، از روزها قبل رفته است خرید. تخم‌مرغ های محلی، میوه، تخمه و آجیل و کلی چیز خریده است.
دستش درد می‌کند، اما به شوق بچه‌ها تمام شیشه‌های خانه را دستمال کشیده است. پرده ها را کنار کشیده. نور پخش شده روی گل های قرمز قالی و سایه روشن راه انداخته است.
حیاط را آب و جارو زده. باغچه را با هر زَر و زوری بوده است روبه راه کرده است. درخت یاس شکوفه های نو کرده، بویش تا وسط کوچه رهگذران را مست می کند.
حقوق بازنشستگی پدربزرگ را که می‌گیرد ماه‌ ها جمع کرده تا بچه‌ها که می‌آیند همه چیز عالی باشد‌ و از هر قلمی در یخچال موجود.
بوی نان سنگک خانه را پر کرده است. از روستایی‌های با سخاوت روغن حیوانی خریده است. در شیشه روغن را که باز می کند، بوی عطرش کل اتاق را پرواز می کند و به مشام می‌رسد.
روی تک صندلی داخل آشپزخانه نشسته است و جوش زدن سماور را نگاه می‌کند. بخار از بالای سماور راه می‌گیرد وسط هوای آشپزخانه. چای ایرانی را ریخته تویِ کتری شاه عباسی و گذاشته روی سماور. انتظار می‌کشد تا بچه‌ها بیدار شوند.
پسر کوچک که از بقیه سحرخیز تر است بیدار می‌شود. بوی نان سنگک مست‌اش کرده. بوی عشق مادر به فرزندانش.
مادربزرگ تنها روی صندلی چوبی گوشه آشپزخانه نشسته، همان طور خیره شده به سماور. چشم هایش تمام نور دنیا را در خود ریخته‌اند. با دیدن پسر، تر‌س‌اش از بلند حرف زدن می‌ریزد و سلامی به خرمی بهار نثار پسر خواب آلود می‌کند.
با صدای سلام که نشان صلح است میان مادر و فرزند. بقیه بچه هم بیدار می‌شوند. دختر از اتاق تهی صدا می‌زند: مادر و پسر خوب با هم خلوت کرده‌اید. مادربزرگ زیر لب می‌گوید ای حسود. اما گوش‌های دختر از این حرف‌ها تیز تر است. می‌شنود و با این جمله ادامه می‌دهد که:
بله دیگر هیچ کس جای ته تغاری را نمی‌گیرد. حال ما هی لقمه عسل بگیریم و هی بخواهیم کام مادر را شیرین کنیم. من نمی‌دانم این ته تغاریا چیکار می‌کنند ها؟
دایی سرش پایین است و میان چشم‌های مادر و پسر ارتباطی شکل گرفته است که چشم‌هاشان در سکوت می‌خندند.
همه بیدار شده‌اند. دور سفره روی زمین نشسته‌اند به رسم قدیم. مادربزرگ یک طرف سفره کنار میز چوبی کوتاه که سماور روی آن است نشسته است و پای راستش را دراز کرده.
دایی روبروی دختر بزرگ کنار مادربزرگ. نوه کوچک‌تر میان دو برادر. نان سنگک وسط سفره قلمکار و در چشمان مادربزرگ احساس رضایت.
ساده است. صمیمی است و مادربزرگ محبت‌اش چون هیچ یک از آدمیان روی زمین نیست. خالص‌ترین عشق در چشمان مادربزرگ است. و ما چگونه توانستیم غافل باشیم از این عشق.

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.