بو مادران! | سجاد خلیل زاده

بو مادران!

تاویل سادس: بو مادران!
بوی: بوی مادر

مادر یعنی دلسوز و بی‌قرار، مادر یعنی امید در سختی‌ها، مادر یعنی رایحه خوش گل‌ها، مادر یعنی تمام وجود ما. بوی مادر آرامش بخش دل‌هاست و بهشت بی‌صبرانه مشتاق اوست.
کلمه “مادر” فقط یک کلمه نیست، مادر که می گویی می توانی مزه عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی، انگار خداوند دنیایی از دلسوزی و زیبایی و فداکاری را در یک کلمه خلاصه کرده و آن مادر است!
مادر یگانه همراه پس از خداوند است که از قبل از تولد با من بوده و همه عمرش یک لحظه از مراقبت و دل نگرانی من دست نکشیده است. در شادی ها با خنده من خندیده و در غم ها و لحظات سخت با من گریه کرده و دلداری ام داده است.
مانند یک دوست در تنهایی ها دستم را گرفته، مانند یک معلم هر آنچه می دانسته به من یاد داده، مانند یک مراقب اشتباهاتم را تذکر داده و برای این که به آرزوهایم برسم از آرزوهای خودش گذشته است.
مادرم فرشته ای است که خداوند بال هایش را گرفته و او را به شکل انسان به زمین فرستاده تا من هیچ وقت احساس تنهایی نکنم. فرشته ای که هر وقت اشک روی صورتم جاری شد، آن ها را پاک کرد و وقتی بیمار شدم پروانه وار کنارم چرخید و از من پرستاری کرد.
مادر عزیزم! اگرچه بهشت خدا زیر پای تو است اما من همه دنیایم را زیر پاهایت می گذارم و فرشی از محبت و قدردانی برایت پهن می کنم تا از روی آن عبور کنی و با دستانم تاج گلی با عطر وفا برایت می سازم و روی سرت می گذارم چون تو ملکه زندگی من هستی که هر چه دارم از وجود توست.
زحماتی که تو برایم کشیده ای بی نهایت است و من هرگز نمی توانم تا پایان عمرم حتی گوشه ای از آن ها را برایت جبران کنم اما همیشه تلاشم را خواهم کرد که فرزند خوبی برایت باشم و با موفقیت هایم شادی در دلت و لبخند روی لب هایت بنشانم.
هر وقت سرم را روی پاهایش می گذارم، بوی خوب آن گل زیبا را می فهمم و شاد می‌شوم و صورتش را می بوسم.
یاد داستان کوتاهی از هوشنگ مرادی کرمانی افتادم:
مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود می برد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و روی سنگی می گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می دود. از کوه بالا می رود تا در کوه گم می شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا می کنند، دخترک بزرگ می شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد، تا اثری از او پپیدا کند.
گل های ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو می کند.
گل ها بوی مادرش را می دهند، دلش را به بوی مادر خوش می کند…
آنها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد.
عطارها آنها را به بیماران می دهند، بیماران می خورند و خوب می شوند.
روزی عطاری از او می پرسد:
“دختر جان اسم این گل ها چیست؟”
دختر بدون اینکه فکر کند می گوید:
“گل بو مادران”
آری بوی گل مادرست و بس!
دوستت دارم مادر عزیزتر از جانم!

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.