دعایم کن!
و این بار هم توان به حرکت در آوردن قلم و لغزش جوهرش بر برگ های سیاه دلم را ندارم.
توان شمردن روزهای جدایی…
توان بازگو کردن! فراق.
در فراقت همچو گلی پژمرده بودم
پژمرده تر از گل یاس خونه ی مادربزرگ
و از دوری ات خانه ی دل و جانم از هم پاشیده بود.
و در تنهایی هایم…
و در تنهایی ام فکر و ذکر به تو می سپردم و جان و دل را با احساس گرم به سوی تو روانه کردم…
و آنقدر…
و آن قدر به تو مشغول بودم که نفس بر من خندید…
و ناگهان فریادی از دور به گوش رسید…
فریاد… فریاد!
و نهیب زد: تو دیوانه ای!
در فراق کسی که ندیده ای اشک می ریزی!
سکوت.
و این پایان ماجرا نیست…
و ناگهان صدایی این سکوت معنادار را می شکند…
اَعوُذُ بِاللّهِ مِن شَرِّ نَفْسی
و ای حال
اگر…
اگر از دوریت صدها و هزاران برگ بنویسم باز هم کم گفته ام.
باز هم کم گفته ام…
دعایم کن!
دعایم کن…
دیدگاه خود را بیان کنید