چرخ طحافی
تاویل اول: چرخ طحافی
مزه: لبوی داغ
کمتر کسی میتواند در مقابل بخار داغی که از لبو بلند میشود با آن بوی مطبوع حاصل از به شیره افتادنش، مقاومت کند؛ آن هم در روزهای سرد پاییز؛ با آن رنگ قرمز فریبنده که تصویر قالیچه قرمز گلی نیمهبافته روی دار قالی مادربزرگ را تداعی میکند.
یادش بخیر! آن قدیمها رسم بود که هر عصر یک ظرف لبو آماده میکردند و روی بخاری میگذاشتند تا هر که از بیرون میآمد، لبو بخورد و دل و جان یخ بستهاش گرم شود. بوی لبو همه خانه را پر میکرد و گرمای بخاری آرامآرام چنان مغزپختش میکرد که بهاصطلاح در دهان آب میشد.
حالا دیگر رسم پختن لبو فقط به شب یلدا محدود میشود. جای بخاری هم در بیشتر خانهها خالی است و بچههای امروزی صفای خوردن لبوی داغ از روی بخاری را لمس نمیکنند. کسی هم به این فکر نمیکند که این خوراکی گرم خوشمزه پاییزی چه نقش مهمی در کنترل و کاهش فشار خون دارد.
فقط هربار که پای صحبتشان بنشینی میگویند: «نمیدانم چرا قدیمیها چهار ستون بدنشان سالم بود و سالی یکبار هم گذرشان به شفاخانه نمیافتاد؟!».
خدا پدر و مادر این کاسبان دورهگرد با چرخهای طحافیشان را بیامرزد که اجازه نمیدهند طعم لبوی داغ در عصرهای سرد پاییز را فراموش کنیم. آنقدر به موقع از راه میرسند که هیچ وقت متوجه نمیشویم اول این گاریها میآیند و بعد هوا سرد میشود، یا اینکه اول هوا سرد میشود و بعد سروکله این چرخهای طحافی در کوچه و خیابانها پیدا میشود.
حال زمستان سرد فرا می رسد و یکی از لذت بخش ترین کارها در این سرما خوردن لبوی داغ کنار خیابان است. تنها یا با دوست فرقی نمی کند گرما و طعم دوست داشتنی لبو باعث می شود سرما را از یاد ببریم.
باران و کمی برف می آمد. به خیابان رفتم تا کمی قدم بزنم و برف را تماشا کنم. راه رفتم و از منظره لذت برم، سرد بود و هرزگاهی بادی می وزید و این سرما را چند برابر می کرد.
در میان هیاهوی خیابان صدایی از دور می آمد. دست فروشی که فریاد می زد: لبوی داغ، لبوی داغ و خوشمزه.
در این سرما و برف خوردن لبوی داغ می توانست لذت بخش باشد. قدیم هایم را سریع تر برداشتم و کنار بساط دست فروش رسیدم. کمی به لبوی های خوش رنگ و داغی که بخار از آن ها بلند می شد نگاه کردم و از فروشنده خواستم که کمی برایم لبو بریزد.
فروشنده با خوش رویی لبوها را داخل ظرفی چید و به دستم داد. دستم هایم را دور ظرف حلقه کردم … چه گرمای لذت بخشی.
از فروشنده تشکر کردم و به دیوار تکیه دادم و شروع به خوردن لبو کردم، طعم داغ و لذیذ لبو در این سرما واقعا لذت بخش بود.
چند نفری هم کنار من ایستاده بودند و با شوق برف را تماشا می کردند و لبو می خوردند. دانه های برف را می دیدم که وقتی به بخار لبویی که در دستم بود نزدیک می شدند آب می شدند و درون ظرف لبو می ریختندند.
سرخی لبو کنار سفید دانه های برف ترکیب بی نظیری از رنگ ها شده بود.
محو تماشای منظره بودم و لبو کم کم سرد می شد، با سرعت بیش تری لبوها را خوردم و ظرف آن را درون سطل زباله انداختم.
در حالی که از آن جا دور می شدم باز هم صدای فروشنده را می شنیدم که فریاد می زد: لبو… لبوی داغ…
دیدگاه خود را بیان کنید