دیوارهای کاهگلی
تاویل اول: دیوارهای کاهگلی
بوی: بوی خاک پس از باران
بوی باران رایحه ای فراتر از بهترین رایحه های شناخته شده دنیا است.
زمانی که اولین قطرات باران گونه های زمین را می بوسد و بوی خاک باران خورده، هوا را عطرآگین می کند احساس می کنم روحم از کالبد زمینی خارج می شود، در این لحظات دوست دارم همه وجودم دم شود و هیچ بازدمی نداشته باشم که مبادا ثانیه ای، استشمام این عطر آسمانی را از دست بدهم.
باران بهاری و پاییزی هم رنگ و هم عطر و هم جنس نیستند، یکی بوی شکوفه و سبزه و خاک به مشام می رساند و رنگارنگی گل های بهاری را در ذهن تداعی می کند و آمده است تا جان تازه ای به طبیعت ببخشد و زمین را برای رویش و باروری آماده سازد و دیگری از عطر دل انگیز برگ های زرد و خشک باران خورده و خاک، سرشار است و سوز و سرمایش نوید فصل سپیدپوش و خواب زمستانی را به طبیعت می دهد.
و صدای باران که خوش آهنگ ترین موسیقی طبیعت است: زمانی که به پشت پنجره خانه برخورد می کند یا صدای شرشر آب از ناودان به گوش می رسد، یا وقتی آسمان با صدای سهمگین می غرد و برق آن ناخوداگاه دلهره به جانم می اندازد.
خداوند از طریق باران با ما حرف می زند… از همان لحظه آغاز، که ابرهای تیره آسمان را می پوشاند، اولین قطرات باران به زمین می افتد و رقص گل ها و گیاهان آغاز می شود، تا زمانی که باران قطع می شود، ابرهای تیره به کنار می روند و درخشش گلبرگ های خیس و رنگین کمان ما را به وجد می آورد…
همه و همه به زبان باران در گوش ما پچ پچ می کنند تا پیام خداوند را به گوش ما برسانند که می گوید:
“بنده من ببین که چه بی منت نعمتم را بر سر طبیعت و انسان ها جاری می سازم، شکر من را به جای آور و از این جشن آسمانی که روی زمین برپا کرده ام لذت ببر.”
و صدها پیام دیگر.
چقدر حیف که بسیاری از ما صدای باران را می شنویم، اما زبان باران که از خوش آواترین و گویاترین زبان های دنیای ماوراست را درک نمی کنیم…
آسمان پر از ابرهای تیره است، باران می بارد، قطره های ریز باران روی برگ های زرد و ارغوانی پهن شده روی زمین، می خورد، این صدای دلنشین باران است.
چشمانم را می بندم و دستانم را رو به آسمان باز می کنم، قطرات باران روی دستانم می لغزد. صدای باران و نوازش قطره های باران، لذت بخش ترین لحظه ی من است.
باران می بارد، قطره های ریز باران روی دیوارهای کاهگلی روستای مادری ام می خورد این بوی خاک است، عطر طبیعت و باران و خاک که همه ی فضا را پر می کند. نفس عمیق می کشم، بوی آشنای خاک مرا مست می کند.
فکر می کنم آیا بوی بهترین عطرها در دنیا بهتر از بوی خاک باران خورده است؟! بدون شک برای من این طور نیست… از خاک آمدیم و سرشت ما از خاک است، شاید به همین خاطر تا این اندازه بوی خاک را دوست دارم.
باران که می بارد بخشش بی دریغ آسمان است. بخشش آسمان به زمین و انسان. باید از خانه بیرون بیاییم و به دل طبیعت برویم و زیر باران باشیم، به صدای باران گوش کنیم و نفس های عمیق بکشیم و لذت ببریم.
معجزه ی باران همیشه مرا شاد می کند. روزهای بارانی همیشه برای من از بهترین روزهای زندگیم است. بعضی وقت ها به خیابان می روم به آدم ها نگاه می کنم که تندتند حرکت می کند تا از خیس شدن در امان باشند به آن ها لبخند می زنم و زیر بارش باران شروع به دویدن می کنم تا صدای قدم هایم با صدای چک چک قطره های باران یکی شود، تا من و باران با هم یکی شویم.
در روزهای بارانی بیش تر سپاس گذار خداوند مهربان و بخشنده هستم. او بهترین ها را برای ما آفریده، و یکی از بهترین نعمت هایش همین باران است.
و اما…
صبح با نسیم خنکی که صورتم را نوازش می کرد از خواب بیدار شدم. یادم افتاد دیشب فراموش کرده ام پنجره ی اتاقم را ببندم.
به طرف پنجره رفتم و حیاط را نگاه کردم، چه عطر دل انگیزی! چیزی تغییر کرده بود و باغچه ی کوچک ما که در گوشه ی حیاط قرار داشت تر و تازه شده بود.
قطره های باران روی برگ های درخت ها که مادر کاشته بود، نشسته بودند و از آن جا روی خاک باغچه می چکیدند.
بوی خاک و باران در هم آمیخته و در فضا پیچیده بود. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. کنار باغچه نشستم و منظره ی بی نظیری که باران به وجود آورده بود را تماشا کردم.
همیشه عاشق منظره پس از باران و بوی خاک بودم که با باریدن باران در همه جا می پیچید.
عمیق تر نفس کشیدم و عطر خاک تر را با تمام وجود حس کردم. این عطر مرا یاد خانه ی قدیمی مادر بزرگ در روستا می انداخت.
خانه ی کاهگلی او پر از گل های رنگارنگ بود و هنگامی که باران می بارید، بوی خاک و گل و سبزه در هم می آمیخت و هوش از سر انسان می برد.
برای من، بوی خاک یاد آور تمام لحظه های دلنشینی بود که در آن خانه ی کاهگلی داشتم.
زمان زیادی سپری شد تا تصمیم گرفتم از باغچه و فضای زیبایی که به وجود آمده بود دل کنده و دوباره به داخل خانه برگردم.
به اتاق رفتم و تصمیم گرفتم این منظره را از دست ندهم، کنار پنجره نشستم و بیرون را نگاه کردم.
نسیم را حس می کردم که با هر بار وزیدنش باران و بوی خاک را به اتاقم می آورد.
آن روز آنقدر آن جا ماندم تا ابرها جای خود را به خورشید دادند.
دیدگاه خود را بیان کنید