کهنه زبر
تاویل رابع: کهنه زبر
لامسه: زبر
همه جا تاریکه. خوابم میاد و این سرو صداها نمیزاره که بخوابم، صداهاشون میاد که میگن:
چرا نمیاد؟ کی میاد؟ الان وقتشه؟ چی بپوشه؟ چی بخوره؟ کجا بخوابه؟ و…
چرا اینقدر حرف می زنند. حرف های تکراری و بی ربط!. چه خبره؟ چرا همه جا تکون می خوره؟
مادرم، فریاد می کشه!…
خدایا این همه سرو صدا و داد فریاد واسه چیه؟ ای کاش می تونستم ببینمش، چه بلایی داره سرش میاد؟ همه دورش جمع شدن و اون فریاد می کشه…
اینجا کجاست؟ این همه داد و فریاد برای چیه؟
یکی تو رو صدا می زنه، یکی ناسزا میگه، یکی فریاد می کشه. اما یک جمله ای تکرار میشه:
“دارم می میرم”.
مادرمه که میگه، دارم می میرم، اگه اون بمیره، من چکار کنم!…
یک روشنایی کوچک، نور، چرا نور بعد از این همه فریاد میاد. اینا چییه.
نمی تونم درست ببینم داره سرمو فشار می ده. نکن. درد می گیره. مادر، مادر، این همه فریاد نکش، به داد من برس، دارن از هم جدامون می کنند. ولم کن. دست از سرم بردار، چرا سرمو فشار می ده و محکم میکشه، کاش می شد منم فریاد بکشم…
دارن منو از خونم بیرون می کنند. چرا مادرم کاری نمی کنه، و فریادها…
“زود باش”، “محکم تر”، “زور بزن”، “تمام شد”.
سرما و من درون دست های پلاستیکی…
با لوله پلاستیکی راه نفسمو باز کرد. چه خوب، حالا نوبت منه و فریاد من…
چرا آدم ها این همه بدقولن، مگه قرار نشد که وقتی من بیام بهترین لباس ها رو تنم کنند. اما الان با این کهنه زبر دارن تنمو، یعنی تمیز می کنند، و تنها رشته ای که منو به مادرم وصل می کرد رو جدا می کنند.
مادرم می گفت:
وقتی نور اومد، تو میای میزارمت تو پر قو، بهت شیر گرم و شیرین میدم. ای خدا پس این پتوی زبر و این قطره تلخ و سرد چیه….
صدای مادرمه. گوشامو تیز می کنم تا بشنوم. میگه:
“سالمه ؟”
و جوابش میدند:
“آره سالمه و زشت، وای نه سفید یکم خوشگله، چقد موهاش بلنده، وای چقدر دماغش بزرگه”.
چرا همیشه آدم ها تو گفتن کلمات خوب خسیسن؟ چرا اینقدر بیرحمانه منو توصیف کرد؟ عجب دنیایی و عجب آدم هایی؟
و بعد تو اون سرمای اتاق منو گذاشتن رو ترازو، تا ببینند وزنم چقدره، بعدش گفتند:
“خوبه بد نیست، میزونه، نه که بزرگ شدی چاق بشی؟! “
عجب آدم هایی هستن همه حرفاشون واسه دیگرانه، بی انصاف نشید. یکمی تو آینه نگاه کنید!…
در حصار دست های بزرگشون تن کوچکمو رو بدن مادرم گذاشتند. بیچاره مادرم چقدر صداش با چهره اش متفاوته؟
و به من گفتند:
“خوب نگاه کن ببین چه بلایی سر مادرت آوردی”
و مادرم با دست های گرمش سرمو نوازش کرد، چقدر کوتاه بود این مهربانی.
منو دوباره به زندان میله ای برگرداندند. پاهای منو محکم گرفتن و زدن تو ماده سرد آبی رنگ، و بعد رو یه کاغذ و گفتند:
“تا یادت باشه جای بد نری”.
و من “کجا بدتر از اینجا می تونم برم”
حالا دیگه با همه قهرم و به دنیای تاریک زیر پتو پناه می برم تا حداقل یه فکری به حال خودم بکنم…
یه خانم پیر با صورت پر از خط و دست های زبر داره به بدترین شیوه ممکن و با خشونت نزدیک به شکنجه به من لباس می پوشونه و با صدای آروم و خشنش میگه:
“هر ساعت یکیتون میاد، فکر کردین اینجا چه خبره، بدبخت و بیچاره ها، این دنیا آخر نکبته، گرسنگی، درد، مرض، توهین و … البته اگه پولدار باشی کلات تو هواست و خوشبخت میشی”.
آدم ها همیشه نیازمند گوشی هستند که حرف هاشون رو بشنوه. ای کاش میشد براش کاری کنم. اما من که قادر نیستم لباس خودمو بپوشم چه برسه به…
دوباره منو گذاشتن پیش مادرم و این میله های فلزی ما رو از هم جدا کرده، بیچاره مادرم از خستگی به خواب رفته. چقدر زیبا ست، اما رنگ پریده…
خوابم نمی بره. می ترسم از این نوری که همراه خودش تمامی تصورات منو نقش بر آب کرده. حالا باید چکار کنم؟ حتی با وجود حضور مادرم احساس تنهایی می کنم و دلتنگی غریبی سراغم آمده. چه احساس های متفاوتی.
دوباره شروع شد، دارن منو از مادرم جدا می کنند. چشمامو بستند و گذاشتنم تو یک دستگاه و همه جا تاریک شد. میگند داره زرد میشه و… پس واقعا باید ترسید؟!
به هر حال من اومدم، خواسته یا ناخواسته و گرفتار این تاریکی و روشنایی.
حالا باید چکار کرد!؟…
دیدگاه خود را بیان کنید