عشق سال های وبا
عشق سال های وبا اثر گابریل گارسیا مارکز.
کتاب عشق سال های وبا یکی از عاشقانه های معروف جهان رمان است. فلورنتینو، جوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او فرزند نامشروع مردی است که صاحب یک شرکت کشتیرانی است. او در کودکی پدرش را از دست داده است و با مادرش که مغازه ای خرازی دارد زندگی می کند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار می شود و وقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد می شود، با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او می شود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده است با پدرش زندگی می کند و….
در سال ۲۰۰۷ از روی این کتاب یک فیلم هم ساخته شده است. مارکز هرگز اجازه نداده بود از روی کتاب های او فیلمی ساخته شود اما بالاخره اجازه داد که عشق سالهای وبا به فیلم تبدیل شود. گفته می شود او مبلغ ۷ میلیون دلار بابت این کار دریافت کرده است.
کتاب حلقه ای است، یک حلقه ی ماجرا را که می خوانی، حلقه باز می شود و با ماجرایی بزرگ تر، تکان دهنده تر، زیبا تر و غمگین تر رو در رو می شوی. شخصیت های اصلی رمان هر کدام داستان خود را تعریف می کنند و در کنار داستان خویش با داستان شخصیت دیگر داستان رو در رو می شویم، شخصیت دیگر راوی می شود و داستان پیش می رود تا همه چیز شکل بگیرد. داستانی از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم.
در مورد کتاب عشق سال های وبا
هرچند کتاب صد سال تنهایی یک کتاب عالی و مشهور است اما من کتاب عشق سالهای وبا رو بیشتر می پسندم. به نظرم خیلی راحت تر میشه با این کتاب ارتباط برقرار کرد.
اما واقعا درک این موضوع هم برام سخته که چرا همیشه فیلم ها و کتاب های با موضوع عشق تلخ شروع می شوند؟ چرا همیشه باید سختی های راه بیشتر خودشون رو نشون بدن؟؟ انگار یک قانون نانوشته وجود داره که هرچیزی پیرامون عشق باید سخت و دشوار باشه… عشق سالهای وبا نیز از این قانون نانوشته پیروی می کند.
ولی خدا رو شکر مارکز آخر کتاب رو به نظرم من خیلی خوب تموم می کنه و خواننده با رضایت کتاب رو میبنده. پیشنهاد می کنم حتما این کتاب رو بخونید و از اون لذت ببرید.
قسمت هایی از کتاب
اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسان تر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آن ها آسان تر شود ولی تنها چیزی که یاد گرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی دیر شده است.
ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می کرد. سایه ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.
در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد تا آن نخ ها پاره نشوند چون می ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.
فلورنتینو آریثا بدون این که به خود رحم کند هر شب نامه می نوشت. نامه ای پس از نامه دیگر در دود چراغ روغن نخل سوز در پستوی مغازه خرازی، و هر چه سعی می کرد نامه هایش بیش تر به مجموعه اشعار شعرای مورد علاقه اش در کتابخانه ملی که در همان زمان به هشتاد جلد می رسیدند، شباهت پیدا کنند، نامه ها طولانی تر و دیوانه وارتر می شدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفته رفته نگران سلامتی او می شد. وقتی از اتاق خواب صدای بانگ اولین خروس ها را می شنید به طرف او فریاد می کشید: ” داری عقلت را از دست می دهی، مغزت معیوب می شود، هیچ زنی در عالم وجود ندارد که لیاقت این همه عشق را داشته باشد.
بوى بادام تلخ همیشه، بىآن که بخواهد، او را به یاد عشق نافرجام مىانداخت. دکتر جوونال اوربینو به محض پا نهادن به درون آن خانهى تاریک با هوایى مانده و سنگین به این موضوع پىبرد. او را با عجله به آنجا خواسته بودند تا به موضوع قتلى رسیدگى کند که براى خود او حالت اورژانسىاش را سالها قبل از دستداده بود. جرمیا دو سنت آمور که از مهاجرین منطقهى آند بود، جزو مجروحین جنگى به حساب مىآمد. او عکاس ویژهى کودکان بود و از رقباى پروپا قرص بازى شطرنج دکتر محسوب مىشد. کسى که در اثر استنشاق بخار سمى سیانید طلا، مرده و از زجر یادآورى خاطرات گذشته خلاص شده بود.
و اما دیدگاه من:
فلورنتینو، پسر نامشروع یه صاحب شرکت کشتیرانی، که توی تلگرافخونه کار میکنه، حین تحویل تلگراف به یکی از خانواده های شهر به دخترشون فرمینا علاقه مند میشه. علاقه ای که مدتی بعد تبدیل به یه عشق دو طرفه در سال های نوجوانی میشه. پدر فرمینا برای دور کردنش از این احساس، اونو برای یه مدت طولانی به شهر دیگه ای میفرسته. فرمینا وقتی بعد از یه مدت طولانی به شهرشون برمیگرده و فلورنتینو رو مجددا ملاقات میکنه، متوجه میشه که اون پسر دیگه جذابیتی براش نداره. بنابراین علیرغم عشق سوزان پسر، با یه پزشک ازدواج میکنه. اونا سال ها با عشق زندگی میکنن. سال ها بعد و بعد از مرگ همسر فرمینا، فلورنتینو و فرمینا، بعد از گذشت نیم قرن، عشقی رو تجربه میکنن که قابل قیاس با عشق خام دوران جوانیشون نیست.
کتاب زیباییه و بیشتر حول عشق سالخوردگی این دو نفر شکل میگیره. احساسی که کاملا شکل و مدلش با احساس عشق دوران جوانی متفاوته…
دیدگاه خود را بیان کنید