تماما مخصوص
تماما مخصوص اثر عباس معروفی.
کتاب تماما مخصوص همانند اسمش، خاص و خواندنی است و فقط عباس معروفی است که می تواند رمانی بنویسد تماما مخصوص، رمانی تلخ مثل غربت، رمانی سرد مثل تنهایی، رمانی عمیق و زیبا پر از عشق و جنون مثل زندگی.
و آن مرغی است که کنار شط از تشنگی هلاک می شود
از بیم آن که اگر بنوشد، آب شط تمام شود.
برای
پونه ایرانی
که در طول پنج سال زندگی مشترک، من و این رمان را بازآفرید.
در قسمتی از پشت جلد کتاب تماما مخصوص آمده است:
عشق یک جواهر یا عتیقه گرانقیمت است که آدم زندگیش را با آن معنا می کند، اما عتیقه فروشی پر از اجناس گران است که حالا از زندگی خالی شده.
داستان رمان تماما مخصوص
تماما مخصوص که آخرین کتاب عباس معروفی است، داستان زندگی “عباس ایرانی”، روزنامه نگاری تبعیدی است که بعد از آشفتگی های سیاسی دهه شصت مجبور به فرا ر از ایران و مهاجرت به آلمان می شود. راوی کتاب خود عباس ایرانی و پررنگترین شخصیت داستان هم خود اوست.
اما اصل داستان رمان تماما مخصوص مربوط به زمانی می شود که عباس ایرانی در یک هتل به عنوان مدیر شبانه شروع به کار می کند و می توان کتاب را به دو بخش تقسیم کرد:
1. بخشی که شامل زندگی عباس ایرانی در آلمان / خاطرات گذشتهاش در ایران و مهاجرتش / زندگی عاشقانه و خیالات و رویاهایش میشود.
2. بخشی که شامل قسمت های پایانی داستان و روایت سفر عباس ایرانی به قطب شمال می شود.
تماما مخصوص عباس معروفی:
از حسرت ها و نگرانی کودکانه می گوید.
از تشویش و دغدغه های جوانانه می گوید.
از درگیری احساسی می گوید.
از مشکلات تبعیدی ها می گوید.
و از همه مهمتر از تنهایی می گوید که بلای جان انسان معاصر شده است.
نگاهی به کتاب تماما مخصوص
دو جنبه ی جالب این رمان که بیشتر من رو جذب می کرد:
1. شرح زیبای وصف افراد، خصوصا صحنه هایی که در وصف معشوقش بود، بسیار زیبا بودند.
2. زمانی که عباس درگیر ناخوداگاهش می شود با یک دنیای عجیب رو به رویمان می کند.
قسمت هایی از متن کتاب تماما مخصوص
رادیو داشت آهنگی از آرو پِرت پخش می کرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگ های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آن ها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
از مرگ نمی ترسیدم، از گیر افتادن می ترسیدم. دم را که فرو می دادم تا بازدم نمی دانستم چه بلایی سرم میآید، در هراس این بیخبری می خواستم از تنم فرار کنم. می خواستم پر باز کنم و یکباره بگریزم، اما توی تنم گیر افتاده بودم.
آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را می سپارد به دست روز مبادا. گاهی چیزی کوچک می تواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامه ای را بی دلیل حفظ می کند که بعدها همان نامه سند محکومیتش می شود.
داشتم فکر می کردم هرکسی از جنگ یک چیزش را می بیند. به نظر من در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد؛ یکی به کفش مردم، و دیگر به دندان بچه ها. این ها نشان می دهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده.
تاریخ مثل یک صفحه ی کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ.
آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست. می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند؛ یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده، یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض می شوی، بدترین نحوست ها میآید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی.کاش مریض باشی ولی تنها نباشی.
من که جز تو کسی را ندارم، ولی چرا تو را هم ندارم؟
همه از هم فاصله داریم عباس! ما نسل بدبختی هستیم. دست مان به مقصر اصلی نمی رسد، از همدیگر انتقام می گیریم.
قرار نیست همه ی ملت های جهان سختی ها و مصائب آلمانی ها را دوباره تجربه کنند که! ما هم تجربه های خودمان را داریم. ما همیشه صدای انفجار شنیده ایم، مدام به ما تجاوز شده، ما هم به محبت نیاز داریم. شاید دلیلش این چیزها باشد که ما کلمه ی نه را برای دوست و رفیق هرگز به کار نمی بریم. حتا برای آشنایان هم به کار نمی بریم. به رهگذران هم نمی توانیم به آسانی نه بگوییم.
عشق یعنی چی؟ یعنی تپش های بی دلیل قلب؟ یعنی نگاهی که روی اجزای صورتت می چرخد و بعد دیگر نیست؟ یعنی دیر جنبیدن و حسرتی که می ماند؟ شاید هم یعنی درد کشیدن و فشرده شدن دل که آدم هستی اش بیاید پشت چشم هاش.
و اما دیدگاه من:
واقعیتش من تا نیمه های رمان فکر می کردم عباس معروفی زندگی خود را نوشته است، چون بسیار شبیه زندگی خودش است ولی به مرور متوجه می شویم که با شخص دیگری رو به رو هستیم و فکر کنم نویسنده این کار را از روی شیطنت انجام داده است.
داستان شخصی به اسم عباس که به دلایلی از ایران فرار می کند. و خارج از ایران توی یه هتل مشغول به کار می شود. داستان حول احساسات و افکار درونی این شخص و خاطرات تلخ گذشتش توی ایران شکل می گیرد.
کتاب نثر شیوا و گیرایی دارد و به سبک خاص معروفی نوشته شده، با فضایی سرد و تلخ و غمانگیز. با فلش بک هایی درست و به موقع، گاهی از زمان حال پرت می شویم به گذشته عباس در ایران و کودکی ها و جوانی اش و همین طور گاهی از واقعیت به خیالات و رویاهای عباس.
معروفی خیال و واقعیت رو جوری بهم آمیخته که گاهی نمی توانیم بفهمیم این اتفاقی که رخ داده، واقعیت است یا تراوشات ذهن آشفته ی عباس.
از نظر من سبک معروفی به صادق هدایت شبیه است. اگر اونو می پسندید، به احتمال خیلی زیاد معروفی رو هم می پسندید. از اوناییه که کتاباش تا چند روز ذهنتونو به خودش درگیر می کنه. بار اولی که خوندمش برام جذابیت چندانی نداشت. اما بار دوم با سلیقه ی متفاوتی خوندمش و بی نهایت واسم جذاب بود. بنظرم جذاب ترین قسمتش مربوط به جاییه که توی قطب و وسط برف گیر میفته. آدم با تمام وجود میتونه خودشو توی اون لحظات تصور کنه…
کلام آخر:
قبل از خواندن داستان عاشق باشید. چون بعد خواندنش چنان سردتان میشود که چیزی جز عشق نمیتواند گرمتان کند.
دیدگاه خود را بیان کنید