ذهن گرایی | سجاد خلیل زاده

ذهن گرایی

تاویل اول: ذهن گرایی
تصویر: گام های شبانگاهی روی پل شهر

این اولین نوشتار از هفت شرح است و من سعی می کنم جزیی از کل را به تصویر بکشم.
انتزاع برای تکلم حادثه های روزمره، یگانه موردی ست که جواب می دهد…
تقریبا کل کادر شب را سیاهی فرا گرفته و این سیاهی برای روشنایی های مصنوعی نیز باز زیاد است.
لکه های روشن درون کادر از سیاهی ها به بیرون پاشیده اند و گویی انفجاری در تیرگی ها نشسته است…
حضور عناصر از جمله پیکره ی مبهم انسانی تقلایی برای وضوح خود نمی کند و گویی همواره خونسردی برای این هزل عصر باقی خواهد ماند.
پل شهر به روشنایی نمی رسد و برش به نا کجای درخشندگی شدید تصویر می رسد.

• برداشت دوم
این اولین نوشتار از هفت شرح است و من سعی می کنم جزیی از کل را به تصویر بکشم.
جدا کردن جزیی از کل حادثه هایی که روزمره برامون اتفاق می افته، تنها صورت مساله ای هست که قابل جواب دادن هستش.
وقتی از شش عصر تا شش صبح رو به چهار قسمت تقسیم کنیم، هر سه ساعتش برا خودش رنگ و لعاب خاص خودشو داره. و من حالا می خوام از یکی از این قسمت ها باهاتون حرف بزنم و تصویری ازش براتون ترسیم کنم. قسمتی که میخوام بازش کنم بخش دوم این چهار قسمته. یعنی جایی بین ابتدای شبانگاهی تا مرز نیمه های اون. دقیقا زمانی که خیلی از ماها وقت شام خوردمونه یا داریم یه فیلمیو میبینیم یا احیانا داریم با اعضای خونوادمون یا مهمونایی که داریم صحبت می کنیم.
و اینجا دقیقا نقطه اوج واسه خیلی از ماها میتونه باشه. چون خیلی اتفاقها تو این چند ساعت رخ میده و بعدش خیلی هامون خواب خواب خوابیم. بگذریم. یه شبی که تو همین گیر و دار نیمه دوم داشتم از گذرگاه پل شهری رد می شدم.
جز روشنی های اندکی که از طرفین فضا رو کمی روشن می کرد. مابقی فضا در تاریکی فرو رفته بود. انگاری تو یه اتاق تاریک تاریک قرار داری و هر از چند لحظه ای لامپ پرک پرک میزنه و نور کمی باعث روشنایی مقطعی اتاق میشه. نور کمی که کور سوی امیدی میشه واسه همه اون اوهامی که توی ذهنت داری پرورششون میدی. این وسط سایه های اجسام اتاق دقیقا مثل پیکره های انسان هاییه که فکر میکنی دارن به سمتت حرکت میکنند و قراره با یه حرکت چنگ بزنن گلوتو بگیرن و خفت کنند و تمام.
ولی با هر بار خاموش و روشن شدن لحظه ای چراغ ممکنه اوهامت پر بشه و اجسامیو ببینی که ساخته ی دست بشره… اونوقته که یه نفس آرومی میکشی و میگی خداروشکر که این هیولاها واقعی نبودن ولی با اندک گذر زمان دوباره و دوباره همون افکار میاد سراغت و این داستان همیشه در حال رخ دادنه. این وسط تاریکی پل مثل همین اوهام ها میمونه، یه کور سویی میاد و میره. و تموم مردمی که ازش رد میشند هنوز نمیدونن کجای اوهام قرار دارن و قراره بعد گذشتن از این تاریکی چه اتفاقی واسشون بیفته. اینجاست که باید بگم: پل شهر به روشنایی نمی رسه و برش تصویرم به نا کجای درخشندگی شدید تصویر می رسه.

پاورقی:
[1] انتزاع= جدا کردن – درآوردن جزیی از کل

[2] هزل= جوک – شوخی

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.