پیرمرد و دریا
پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی.
کتاب پیرمرد و دریا نوشته ارنست همینگوی، شرح تلاشهای یک ماهیگیر پیر کوبایی است که طی 84 روز گذشته، حتی یک ماهی هم صید نکردهاست و در دل دریاهای دور برای به دام انداختن یک نیزه ماهی بسیار بزرگ با آن وارد مبارزهٔ مرگ و زندگی میشود. این کتاب در سال 1953 جایزه پولتیز و در سال 1954 جایزه ادبی نوبل را از آن خود کرده است.
ارنست همینگوی (Ernest Hemingway) در فاصله میان جنگها و نگارش کتابهایش سفر میکرد و به شکار و ورزشهای دیگر مشغول میشد. ورزش گاوبازی بسیار مورد توجه او واقع شد و همین امر به داستان «مرگ در بعد از ظهر» انجامید. سفر اکتشافی او در 1934 به آفریقا، مضمون داستانهای «برفهای کلیمانجارو» و «تپههای سبز آفریقا» را فراهم ساخت. سبک ویژهی او در نوشتن، او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاص او بود.
پیرمرد و دریا (The Old Man and the Sea) از مهمترین رمانهای همینگوی، است که با آفرینش سانتیاگو قهرمان پیرمرد و دریا، همینگوی به مرتبه تازهای از آگاهی میرسد. پیش از این او از ضعف و زخمپذیری آدمهای سرسخت سخن میگفت اما اکنون از سرسختی یک پیرمرد ضعیف سخن میگوید.
پیرمرد و دریا اولین بار به صورت کامل در شماره یکم مجله لایف (Life) منتشر شد و باعث شد ظرف فقط ۲ روز بیش از ۵ میلیون نسخه از این مجله به فروش برود.
در بخشی از رمان پیرمرد و دریا میخوانیم:
پس از روشن شدن هوا با خود گفت: «من روی این طعمهی چهل پایی کار میکنم. اونو میبرم و به طنابهای ذخیرهام اضافهاش میکنم. دویست متر طناب و دام و قلاب و طعمه رو از دست خواهم داد. اونو میشه جایگزین کرد اما اگه من چند تا ماهی بگیرم و ماهی بزرگ خودشو خلاص کنه کی میتونه جایگزینش کنه؟ نمیدونم این ماهی که همین الان قلابو گرفت چیه! میتونه یه نیزه ماهی، لاک پشت بزرگ یا کوسه باشه. تا حالا حسش نکردم. باید هر چه زودتر از شرش خلاص بشم.»
او بلند گفت: «کاش پسرک همراهم بود.»
با خود گفت: «حالا که پسرک همراهت نیست، تو کاملا تنها هستی و چه هوا تاریک باشه و چه روشن، بهتره رو آخرین طنابت کار کنی. طنابو ببر و دو حلقهی ذخیره رو اضافه کن.»
پس همین کار را کرد. در تاریکی کار سختی بود. ماهی تکانی ناگهانی خورد، به پایین رفت و پیرمرد را پایین کشید که باعث شد زیر چشمش زخم شود. خون مقداری روی گونهاش پایین آمد اما قبل از اینکه به چانهاش برسد، بند آمد و خشک شد. او سر کارش برگشت و به چوبها تکیه داد. گونی را در زیر طناب مرتب کرد و دوباره طناب را از قسمت جدیدی از شانهاش رد کرده با انگشتانش نگه داشت. او به دقت کشش ماهی و همچنین پیشروی قایق را حس میکرد.
جملاتی از کتاب پیرمرد و دریا
پیرمرد لاغر و خشکیده بود و پشت گردنش شیارهای ژرف داشت. لکههای قهوهایرنگ سرطان خوشخیم پوست که از بازتاب آفتاب بر دریای گرمسیر پدید میآید روی گونههایش بود. لکهها هر دو سوی چهرهاش را تا پایین پوشاندهبود و از کشیدن ریسمان ماهیهای سنگین بر کف دستهایش خطهای ژرف افتادهبود. اما هیچ کدام از این خطها تازه نبود. مانند شیارهای بیابان بیماهی کهن بود. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۹۸)
میدانست که فروتنی ننگی نیست و از همت بلند مرد نمیکاهد. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۰۱)
با هم از جاده بالا رفتند و به کلبه پیرمرد رسیدند و از در باز آن بهدرون رفتند. پیرمرد دگل را با بادبان پیچیده بر آن بهدیوار تکیه داد و پسر جعبه و چیزهای دیگر را کنارش گذاشت. دگل تقریباً بهدرازای کلبه بود. کلبه را از برگهای محکم نخل شاهانی، که بهآن «گوانو» میگویند، ساختهبودند و در آن یک تختخواب بود و یک میز و یک صندلی و روی کف خاکیاش چالهای برای پخت و پز با ذغال. روی دیوارهای قهوهایرنگ برگهای سفت و برهمخوابیده «گوانو» یک قاب عکس رنگی از حضرت مسیح و یکی از حضرت مریم. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۰۴)
پیرمرد با خود میگفت که من ریسمان را میزان میکنم، چیزی که هست بخت یاری نمیکند. اما کسی چه میداند؟ شاید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازهای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آنوقت اگر بخت یاری کرد آمادهای. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۲۲)
هنوز دو ساعت دیگر ماندهاست تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن ساعت ماهی بالا آمد. اگر نیامد با ماه بالا میآید. اگر باز هم نیامد، شاید با آفتاب بالا بیاید. هیچ جایی از تنم خواب نرفته، زورم سر جاست. اوست که قلاب بهدهن دارد. اما با این کشش از آن ماهیهاست. لابد دهنش را سفت روی سیم قلاب بستهاست. کاش میدیدمش. کاش یک بار هم شده میدیدمش تا بدانم با کی طرفم. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۳۷)
ریسمان آهسته و پیوسته بالا آمد و آنگاه سطح دریای جلو قایق ورم کرد و ماهی پدیدار شد. ماهی مدت درازی بیرون میآمد و آب از پهلوهایش فرومیریخت. رنگش در آفتاب روشن بود و کله و گردهاش ارغوانی سیر بود و نوارهای پشتش در آفتاب پهن مینمود و بهرنگ بنفش روشن. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۵۳)
پیرمرد در دل خود گفت ماهی تو داری مرا میکشی. اما حق هم داری. ای برادر، من تا بهحال از تو بزرگتر و زیباتر و آرامتر و نجیبتر چیزی ندیدهام. بیا مرا بکش. هر که هر که را میکشد بکشد. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۸۲)
آدم را برای شکست نساختهاند. آدم ممکنه از بین بره، ولی شکست نمیخوره. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۹۵)
با خود گفت نومیدی احمقانه است. از این گذشته، به عقیده من گناه هم هست. فکر گناه را نکن. حالا بدون گناه هم بهاندازه کافی دردسر داری. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۱۹۶)
پس از آنکه بند کارد را روی دسته پارو وارسی کرد گفت: «کاشکی یک تکه سنگ داشتم کارده رو تیز میکردم. باید یک سنگ با خودم میآوردم.» با خود گفت که باید خیلی چیزها با خودت میآوردی. ولی نیاوردی، پیرمرد. حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری. ببین با آنچه داری چکار میتوانی بکنی. (کتاب پیرمرد و دریا – صفحه ۲۰۲)
و اما دیدگاه من:
جدال مرگ و زندگی پیرمردی که تلاش میکنه یه نیزه ماهی رو از وسط دریا شکار کنه. و البته بعد از شکار، اونو به سلامت به ساحل که چندروزی باهاش فاصله داره برسونه و از چنگ کوسه نجات بده.
داستان کوتاه و خیلی زیباییه. تلاش و جدال خستگی ناپذیر پیرمرد واقعا ستودنیه…
دیدگاه خود را بیان کنید