نمایش برف زمین را گرم می کند | سجاد خلیل زاده

نمایش برف زمین را گرم می کند

عدالتی که یخ زده، برفی که شعله دارد

شک، گذشته، و عدالتی خسته

آیا تا به حال فکر کرده‌اید عدالت چقدر می‌تواند پیر، خرفت و ناتوان باشد؟
عباس، قهرمان نمایش تازه‌ی مریم منصوری، پس از مواجهه‌ای ناگهانی با گذشته‌اش، در برهوتی از تردید، پا پس می‌کشد از آنچه پیش‌تر می‌زیسته.

نمایش «برف زمین را گرم می‌کند» در فضایی روان‌کاوانه، سؤالاتی جسورانه درباره حافظه، قضاوت، و مسیر بازگشت‌ناپذیر انسان به میان می‌آورد. زخم‌های قدیمی از زیر برف بیرون می‌زنند، و حرارت این برف است که زمینِ سردِ زندگی را گرم می‌کند… یا شاید بسوزاند.

اکنون در تئاتر شهر، فرصتی‌ست برای مواجهه با خودت، آنجا که گذشته دیگر گذشته نیست.

عدالتی که یخ زده، برفی که شعله دارد

«عدالت، پیر و خرفت است» — جمله‌ای که همچون خنجری کند، آهسته و بی‌رحم، از اعماق صحنه بالا می‌خزد و در ذهن مخاطب می‌نشیند.
نمایش «برف زمین را گرم می‌کند» همان‌قدر که به ظاهر درباره‌ی عباس و گذشته‌اش است، در لایه‌های زیرین، روایتی‌ست از انسان امروز؛ انسانی که زیر بار حافظه، اخلاق و عدالتِ خسته، زانو می‌زند.

مریم منصوری با خلق فضایی روان‌شناسانه، جهان شخصیت‌ها را در مرز خواب و بیداری، گذشته و حال، عدالت و انتقام طراحی می‌کند. نور سرد، طراحی مینیمال صحنه، و بازی‌هایی که به مرز سکوت و انفجار نزدیک می‌شوند، ما را وارد کابوسی بیدارگونه می‌کنند؛ کابوسی که در آن برف، نماد انجماد گذشته نیست، بلکه شعله‌ای‌ست که حقیقت را آرام می‌سوزاند.

عباس، شخصیت اصلی، نه یک قهرمان است، نه قربانی. او فقط «آگاه» می‌شود. و این آگاهی، همچون برفی که بر تن زمین نشسته، نه برای پوشاندن، که برای افشا کردن آمده است. در جهانی که عدالت دیگر نه کور، بلکه خسته و خرفت است، مخاطب با این پرسش تنها گذاشته می‌شود: اگر گذشته بازگردد، آیا حق با کسی خواهد بود؟ یا همه چیز از نو دروغ نوشته خواهد شد؟

نمایش در انتخاب زبان بدنی، ریتم کند و تعلیق‌دار، و تقطیع‌های زمانی‌اش، به‌وضوح گرایش‌هایی به تئاتر روان‌تحلیلی و رئالیسم شاعرانه دارد. انگار هر جمله‌ای که گفته می‌شود، از لابه‌لای صفحات یک دفتر خاطرات نیم‌سوخته بیرون آمده باشد. دیالوگ‌ها سنگین‌اند، اما نه برای عقل؛ برای روح.

در نهایت، «برف زمین را گرم می‌کند» نه با پایانش، بلکه با پرسش‌هایی که در ذهن می‌کارد، اثر خود را می‌گذارد. این نمایش را نمی‌توان تنها دید؛ باید آن را زندگی کرد، باید در آن ایستاد و لرزید و شک کرد، درست مثل عباس، درست مثل عدالت.

خاطره‌ای از جنایت، روایتی از حافظه

در سرزمینی که گذشته مدفون نمی‌شود، بلکه هر از گاهی با دستان خونی‌اش از زیر خاک بیرون می‌خزد، نمایش «برف زمین را گرم می‌کند» نه‌تنها یک درام روان‌شناختی، بلکه بازخوانی دوباره‌ی یک کابوس تاریخی است.

مریم منصوری در مقام نویسنده و کارگردان، ما را به سفری میان لایه‌های حافظه، جنایت و عدالت می‌برد. سفری که در آن، نه گذشته قابل اعتماد است، نه راوی، و نه حتی مفهومی به نام «نجات».
در این روایت، عباس تنها در مرکز داستان نیست؛ بلکه ظهیر، که با الهام از چهره‌ی تاریک علی‌اصغر بروجردی ـ اصغر قاتل، نخستین قاتل زنجیره‌ای ثبت‌شده ایران ـ ساخته شده، به کانون معنا بدل می‌شود. ظهیر، با سیمایی آرام، اما باطنی هیولایی، گذشته‌ای را با خود حمل می‌کند که حتی عدالت نیز از درک آن ناتوان مانده.

نمایش، روایتی پاره‌پاره و تعلیق‌زا دارد؛ همانند حافظه‌ی تکه‌تکه‌ی عباس، که با آگاهی از حقیقتی سهمگین، فرومی‌پاشد. در کنار این روایت ذهن‌پریش، پسر بچه‌ای قرار دارد که قربانی خاموش این کابوس است؛ کودکی که تنها از طریق غیبتش حضور می‌یابد، و سرش که از تن جدا شده، استعاره‌ای است از گسست بین معصومیت و خشونت، بین فراموشی و حقیقت.

ازدواج عباس با زنی خبرنگار که پیش‌تر مادر شده، بستر دیگری‌ست برای نمایش فروپاشی؛ تلاقی دو جهان: یکی جهان تحقیق و افشاگری، و دیگری جهان انکار و فرار. زن، نماینده رسانه است؛ اما رسانه‌ای که دیگر قادر به افشاگری نیست، چراکه حقیقت، زمانی فریاد زده می‌شود که فاجعه پیش‌تر رخ داده است.

مریم منصوری موفق می‌شود درهم‌تنیدگی روایت شخصی و جنایت تاریخی را بدون درغلتیدن به شعارزدگی یا هیجان‌زدگی روایت کند. ظهیر نه صرفاً بازنمایی یک قاتل زنجیره‌ای، بلکه بازتاب پرسشی فلسفی است:
آیا شر، از حافظه پاک می‌شود یا تنها چهره عوض می‌کند؟

با بهره‌گیری از میزانسن‌های خلوت، نورپردازی سرد، و ضرباهنگی کند و مضطرب، نمایش بیش از آن‌که بخواهد داستانی را تعریف کند، حسی را منتقل می‌کند: حس اضطراب، گناه، و بی‌پناهی. تماشاگر تا پایان، نه در پی کشف قاتل، بلکه در تلاش برای درک نقش خود در این زنجیره فراموشی است.

در نهایت، «برف زمین را گرم می‌کند» داستان آدم‌هایی نیست که در برابر شر ایستادگی می‌کنند؛ بلکه روایت انسان‌هایی‌ست که زیر بار گذشته‌ی نگفته، آرام آرام ذوب می‌شوند — همچون برفی که زمین را نمی‌پوشاند، بلکه سوزانده و افشا می‌کند.

«نه گزارش بود، نه حقیقت؛ فقط برف می‌بارید…»

روایت یک خبرنگار از نمایش «برف زمین را گرم می‌کند»

من همیشه فکر می‌کردم حقیقت را باید نوشت. مثل گزارش حادثه‌ای در حاشیه شهر، یا گفت‌وگویی با بازمانده‌ای از یک فاجعه. همیشه فکر می‌کردم حقیقت، بیرون از من ایستاده، منتظر کشف شدن.

تا اینکه عباس را دیدم.

عباس با آن نگاه گمشده، با آن لبخند ناتمام، وارد زندگی‌ام شد ـ درست وقتی که فکر می‌کردم گذشته‌اش دیگر گذشته است. زن بودم، مادر بودم، خبرنگار بودم. ولی هیچ‌کدام مرا آماده نکرده بود برای مواجهه با ظهیر.

ظهیر، آن مرد سنگین‌صدا با چهره‌ای آشنا و رفتاری نامریی، انگار از دل بایگانی‌های متروک جنایت آمده بود. همان‌هایی که سال‌ها پیش در پرونده‌های زرد می‌خواندم: «اصغر قاتل، متجاوز کودکان، حلق‌آویز در میدان…» حالا این هیولا زنده بود، در خانه‌ام، در حافظه شوهرم، در مرگ پسرم.

پسرم…

نویسنده نمایش، با دقتی دردناک، از من خبرنگاری ساخته بود که نه حقیقت را کشف می‌کرد، نه روایت را کنترل؛ فقط تماشا می‌کردم. در سکوت، در تردید. مرگ پسرم، نه تیتر شد، نه گزارش. فقط رد خونی بود روی برف، که با دستمالی خیس از اشک، پاک نمی‌شد.

در این نمایش، عدالت شبیه سردبیری‌ست که همیشه دیر می‌رسد. قضاوت‌ها معلق‌اند. هیچ چیزی پایان نمی‌گیرد. هیچ پاسخی قانع‌کننده نیست. و گذشته، مثل ظهیر، همیشه جایی ایستاده که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.

اگر خبرنگاری یعنی دیدن، نوشتن و هشدار دادن، من در این داستان فقط دیدم و سوختم. نه نوشتم، نه هشدار دادم. شاید برای همین، «برف زمین را گرم می‌کند». چون سکوت ما، همیشه گرمابخش تکرار جنایت بوده.

سجاد خلیل زاده

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.